سادگی ها

داستانهای دخترک و اقیانوس

سادگی ها

داستانهای دخترک و اقیانوس

او همیشه زیباست

از بازی توی کوچه خسته شدیم به علاوه قرار بود بریم جایی. از در وارد شدیم و یک راست به سراغ شیر آب رفتیم سرمونو زیر شیر گرفتیم و بعد یه کم سر اینکه کی اول آب بخوره دعوا کردیم. باد کولر خنکه و بوی بارون میده. صدای آتاری بچه ها میاد. صدای تار داییم و خنده های بلند بلند خالم هم همراهیش میکنه. مامان بزرگ داره در مورد خواستگاری ۵شنبه شب حرف میزنه که قراره برای داییم برن و در همون حال برای بچه ی هنوز به دنیا نیومده ی خالم کلاه میبافه. بوی خوب سیب زمینی سرخ کرده ما رو به آشپزخونه میکشونه و....

- دخترا زود حاضر شین دیر میشه ها... ما بچگی میکنیم و سر خوش و فارغ به شیطونیمون ادامه میدیم. زنگ در میخوره. هادی پسر همسایه س. فردا هم میاین گل کوچیک بازی کنیم؟ همون موقع مامان و بابا هم از راه میرسن . همه خونه ی مامان بزرگ جمع شدیم مثل هر ۵ شنبه... مامان برامون عکس برگردون خریده... بچه ها حاضر شدین یا نه؟ ما هنوزم حاضر نیستیم . داریم رقصی رو که دو تایی با آهنگ اسپایس گرلز تمرین کردیم برای مامانم اجرا میکنیم...

آژانس یه پیکان سفید بود و یه راننده ی پیر داشت....

 

در خونه زنگ زده و سفید بود. دیوارهاش کثیف و دود زده بودن.توی حیاط چند تا گربه ی لاغر نشسته بودن. پله ها رو با عجله بالا رفتیم. دیگه بوی سیب زمینی سرخ کرده نمیومد. به دری که سمت چپمون بود رسیدیم... در باز بود.

- شما ؟

- حنیفه هستم. قبلا وقت گرفته بودم برای دخترم.

وارد شدیم.  خونه با نور مهتابی روشن شده .جمعیت خیلی زیاده... شاید ۸۰ نفر از همه فرهنگ و از همه شکل... خیلی پیر . خیلی جوون .من ۱۳ سال دارم و او ۱۱ سال. هر سه میشینیم. معلوم نیست چه خبره... نه مهمونیه نه عذا. نه گریه نه خنده. همه منتظرن... اما نه انتظاری که توی مطب دکتر میکشی... نه خیلی فرق داره. همه توی ناامیدی دنبال امیدن. احساس بدی پیدا میکنم . دلم میخواست این یه خواب باشه...احساس میکنم ما با اینا فرق داریم . ما مال اینجا نیستیم. با خودم فکر میکنم الان خونه ی مامان بزرگ چه خبره؟... اینجا همه دور تا دور روی فرش لاکی رنگ نشستن اما نه توی یک ردیف بلکه سه یا چهار ردیف... بعضیها انقدر مریضن که نمیتونن بشینن. مردی از بین جمعیت عبور میکنه و به اتاق سمت راست من میره... کمی انتظار و بعد... یک نفر جیغ میزنه و با لحنی که حاکی از التماسه میگه:

-یا حضرت علی... دیدی؟... یا ابالفضل...

زنی که تا چند لحظه پیش به حالت خوابیده زیر چادرش مخفی شده بود و گویی بیهوش بود ... بدون اینکه بدونه از جاش بلند شده... آره هنوزم خوابه ولی بلند شده و سر جاش نشسته... بی اختیار خودم رو عقب میکشم.

- چکا نترسیا...

چند ساعت گذشته... گرسنمه...سرم درد میکنه...چکا از اون موقع حرف نزده. نور مهتابی ها به نظر کمتر شده... نه صبر کن... چراغها رو یکی یکی خاموش میکنن و این هم آخریش... دعا میخونن . فریاد میزنن. گریم میگیره. از عجز و نالشون میترسم.چقدر آدم بدبخت تو این دنیا زیاده. توی دنیای بچگیم فکر میکنم یعنی قیامت هم همین طوریه؟ فریاد ها بیشتر و بیشتر میشن. فرزانه هم داد میزنه ... چکا گریه میکنه... دستشو میگیرم.

- چکا گریه نکن تو که مثل اینا نیستی...

یکی از میون جمعیت به فرزانه اشاره میزنه که بیارش...

چکا رو میبره وسط جمعیت... به تنهایی خودم فکر نمیکنم. میدونم چکا ترسیده.... بچه س . وسط جمعیت جا باز میکنن. فرزانه میشینه و چکا رو جلوش میخوابونن.

مرد شروع میکنه ... چشماش رو بسته... میخواد تمرکز کنه. همه ساکتن. چکا چشماشو بسته و راحت خوابیده.... بعد از چند دقیقه سکوت دستش از روی زمین بلند میشه... نمیبینمش. فقط جیغ مردم رو میشنوم....میترسم ... خیلی میترسم... مردی از بین جمعیت بهم میگه نترس کوچولو... عوضش خوب میشه.

توی راه خونه ساندیس و هوبی خوردیم. چکا حالش خیلی خوبه. منم خوبم. منتظریم تا برسیم خونه و مثل همیشه با هم خاله بازی کنیم. توی خاله بازیمون من مامانم و اون یه مریضیه سخت داره که همیشه آخرش خوب میشه...