چه آسوده هجران در این تنهایی
چه بی ارزش غرور و بی پروایی
چه بی رنگ لحظه های با هم بودن
چه بیهوده حسرت شکستن شاخه ی شمع دانی
دردانه ی پدر را...
رهایی باید...
عشق باید، شوق باید...
در این وحشت، در این غربت،
در این واپسین طاقت،
هر چند... فقط گاهی...
هوناز/ زمستان ۸۷