سادگی ها

داستانهای دخترک و اقیانوس

سادگی ها

داستانهای دخترک و اقیانوس

تو ، او


پاییز میرسد، عصرهای مسی، غروب و سایه های معنی دار،
قایم باشکهای مهتابی و شما، که چقدر ناقلا بودید!
و من، چه ذوقی میکردم وقتی که مرا دست می انداختید!
توی همین دلم،
که همین حالا هم در سینه ام میزند،
چکه ای از آن یادها مانده است.
حظ میکنم.
به خاطر می آورم که شما میگفتید:
" سر به آن درخت صنوبر بگذار،
چشمهایت را ببند
و تا وقتی که من صدایت نکرده ام از اینجا جم نمیخوری."
و من میگفتم: چشم!
سر به آن درخت صنوبر گذاشتم،
چشمهایم را تا جایی که مقدور بود بستم،
تا حالا، تا اکنون، ...
تازگی ها چشم بسته به خودم میگویم:
نکند خدایی نکرده مرا فراموش کرده اید!
مرا به خاطر بیاورید.
من همانم که گفتید چشمهایت را ببند و در دلت بشمار،
بشمار و تا من نگفته ام چشم باز نکن.
من هنوز هم چشم بسته به انتظار شما در دلم می شمارم:
چندمیلیارد و یک، چندمیلیارد و دو، چندمیلیارد و تو...

اشکان                                        
 

حس من

حس من، حس پرواز است در آب

حس یک قطره ی تنها روی برگ باران خورده

مثل یک پیله ی کوچک

که اصراری ندارد به پروانه شدن

پـُرم از فریاد در خواب


عشق بهاری

تو در بعد از ظهر سی و دومین روز بهاری متولد شدی

در آغوشی پر مهر

با بوسه ای از جنس عشق

پر از دلهره و اشتیاق

حضورت نه هوس بود و نه گناه

وجودت سراپا یک عهد بود

عهدی بالاتر از رفاقت

عهدی از جنس شهامت

عهد من پایبندی تو، عهد او یکرنگی تو

عهد من و او جاودانگی تو بود...


عشق بهاریمان

دومین و آخرین سال تولدت مبارک

اول اردیبهشت 88