دخترک روی تخت خوابش دراز کشید و عروسکش را در آغوش گرفت و سعی کرد مثل همیشه در رویاهای کودکانه اش غرق شود... اما دیگر خبری از رویاهای کودکانه نبود... او در اقیانوس عمیق و آرامی دست و پا میزد. اقیانوس از آرامش پر بود اما چرا دخترک آرامش نداشت؟
روزی را به یاد آورد که اقیانوس را درست مانند امروز می پرستید، آن روز پنداشت که بالاترین هدیه برای اقیانوس تکه ای از وجودش است در آیینه به خود نگریست و تصمیم گرفت کودکی نگاهش را برای اقیانوس هدیه ببرد. نیازی به بسته بندی و تزیین نبود، چرا که زیبایی کودکی نگاه او به سادگی آن بود.
دخترک کمی از دور اقیانوس را نظاره کرد و تصمیمش را گرفت ... و سپس به آرامی به آغوش اقیانوس رفت ...چه آرامشی... او همیشه، تمام عمرش، از آب میترسید چگونه بود که به تنهایی پا به اقیانوسی به این وسعت گذاشته بود و با لذت خود را به آغوش این بی کران می سپرد؟... عشق جراتی بس احمقانه به انسان میدهد.
اقیانوس بی نظیر بود. بی کران و رها. او با جسارتی ستودنی دخترک را در آغوش پناه میداد. گاهی با قطرات وجودش دخترک را نوازش کرد و گاهی با موجها یش او را تاب داد. دخترک کم کم جزیی از او شد غرق در او ،محو او ،در آغوش او. این همه مهر آمیخته به غرور برای دخترک جذاب بود و در همان روزها بود که ناگهان نگاهش به سطح آب افتاد... چیزی در قلبش فروریخت.
دخترک به اقیانوس پناه برد : کودکی نگاهم را به تو هدیه دادم چرا در سطح وجودت نمیبینمش...
اقیانوس با آرامش همیشگی اش دستی بر سر دخترک کشید و گفت: تو روز به روز برای من عزیز تر شدی پس هدیه ات را با خود به جایی امن در اعماق وجودم بردم.
دخترک لبخندی زد، او فقط به تماشای کودکی نگاهش در سطح زلال آب عادت کرده بود... همین.