پاییز میرسد، عصرهای مسی، غروب و سایه های معنی دار،
قایم باشکهای مهتابی و شما، که چقدر ناقلا بودید!
و من، چه ذوقی میکردم وقتی که مرا دست می انداختید!
توی همین دلم،
که همین حالا هم در سینه ام میزند،
چکه ای از آن یادها مانده است.
حظ میکنم.
به خاطر می آورم که شما میگفتید:
" سر به آن درخت صنوبر بگذار،
چشمهایت را ببند
و تا وقتی که من صدایت نکرده ام از اینجا جم نمیخوری."
و من میگفتم: چشم!
سر به آن درخت صنوبر گذاشتم،
چشمهایم را تا جایی که مقدور بود بستم،
تا حالا، تا اکنون، ...
تازگی ها چشم بسته به خودم میگویم:
نکند خدایی نکرده مرا فراموش کرده اید!
مرا به خاطر بیاورید.
من همانم که گفتید چشمهایت را ببند و در دلت بشمار،
بشمار و تا من نگفته ام چشم باز نکن.
من هنوز هم چشم بسته به انتظار شما در دلم می شمارم:
چندمیلیارد و یک، چندمیلیارد و دو، چندمیلیارد و تو...
اشکان