فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست....
I wanna risk it so bad
that my head bumps into a glass window
and a drop of blood bubbles out of my forehead
and slips all the way down to the tip of my nose
what if i wanna risk it so bad
خانه دلم کوچک و شلوغ است
دلتنگی هایم را به زور در انباری جای داده ام
اما خاطراتت
همه جا ریخته
عشقت را از میانشان برمیدارم
گرد کینه را با دقت از آن پاک میکنم
و بر طاقچه میگذارمش
آغوش گرم و دوست داشتنی ات را به اتاق خوابم می برم
دوست ندارم کسی آنرا روی زمین پیدا کند ...
بیهوده میکوشم
من که منتظر میهمان نیستم
با هر نفسی که میکشم
یاد تو را با اشتها می بلعم
خاطراتم را از جعبه ی زیر تختم دزدیدی
و بجایش یک مشت سنگ ریزه ریختی
هرآنچه دارم همین نفسم است
که روزی با تو یکی بود