بر خاطراتم، نقش اشک میزنم
عطر وجودش را به دست باد بهار می سپارم
گرمانده باشد از نفس، گرد نگاهش را پاک میکنم
یک بار دیگر تلخی غصه هایم را می بلعم
و ...خسته از این همه بیهودگی
تکه های شکسته ی وجودم را از زمین برمیچینم
فردا...
مهربانم را به دیوار خواهم آویخت در قابی
و با هر آنچه توان مانده در من باقی
میگشایم چشمانم را به صبحِ از او خالی
پس با دل بی خبرم زمزمه میکنم...
بهار آمد.... نبودنش را باور کن....