دیشب...
اشک در چشمانم حلقه زد،
بغض در گلویم،
و درد در دل شکسته ام...
با او نجوا کردم
گاهی فریاد کشیدم
گاهی گریستم
و با مشت های کوچکم
به تن تنومندش کوبیدم
آنقدر کوبیدم تا مرا در آغوش گرفت
و گفت: "دوستت دارم"