سادگی ها

داستانهای دخترک و اقیانوس

سادگی ها

داستانهای دخترک و اقیانوس

سؤال


کسی فکرشو نمی کرد

که دلم پیش تو بود؟

وقتی چشمای سیاتو

ساده از من می ربود


کسی حتی یادشم نبود

یکی برات در به دره

حاضره همین جوری، واسه خودت

واسه اون رفاقتات، شیطونیات

جون بسپره؟


کسی از من ساده تر پیدا نشد؟

دل به وعده های عاشقانه خوش کنه

یا حبابای تموم دریا رو

واسه ی برگشتن تو بشمره


...

....

کاش تو قصه ها بودیم

شاید این آخر تلخ

با یه پاک کن پاک می شد

کاش که قصه ی لیلی من

با یه بوسه با یه خواب تموم می شد...

۰۱۱۱

به راهت ادامه بده

به دلت بد راه نده

ببینم اصلا توی این مدت دلت تنگ شده؟

می دونم نشده

بسه غصه

بسه گریه زاری

بسه این همه شب و روز بی قراری

نمی خوام تو رو

مهم نیست کجایی

بعد از این همه وقت

سرنوشتم شد جدایی

ترسو


سیاهی چشمانم را به چشمانت می دوزم

تا شاید این بار... درد را در نگاهم بخوانی


اما عشق...

میترسد خلوت پر از تنهاییمان را به هم بزند...

وقتی با نگرانی از پشت سایه ی غول پیکر غرور...

منتظر رخصت توست...

اضطراب را در چهره اش میخوانی؟

نفس های تندش را میشنوی؟

اصلا  گرمی زمزمه ی نامت را کنار گوشهایت حس کرده ای...


میدانم که میدانی...

به خاطر همین باز هم

سیاهی چشمانم را به چشمانت می دوزم

تا شاید این بار... درد را در نگاهم بخوانی!



هوناز; سپیده ی عشق ؟؟


کی لبخندی، کی شوری، کی رقصی

میسوزی تا غروب ... تا سرما... تا تنهایی...تا ابد


دست بردار از دردانگی

دیگر در این وادی، در این اقیانوس 

در این غربت، در این شب

کسی سراغ از سپیده نمی گیرد

غروبی بی رنگ باش در این حوالی

در افق  پستوی نمناک همین خانه


تو را چه به جاودانگی، ای سپیده ی عشق؟؟

تو را چه به سپیدگی، ای سپیده ی عشق؟؟


فال!


دردم از یار است و درمان نیز هم              دل فدای او شد و جان نیز هم

این که میگویند آن خوشتر ز حسن           یار ما این دارد و آن نیز هم

چون سرآمد دولت شبهای وصل               بگذرد ایام هجران نیز هم

حضرت حافظ                                  

رفتن

چه مانده است باقی؟

جز سکوت من و همهمه ی تو

در بی پروایی نبودنمان

باید رفت،

مرا پای رفتن نیست...

هوناز ; سپیده عشق

هونازم 

من هیچ وقت نتونستم به قشنگی تو بنویسم. اما از فروغ کمک گرفتم که یه جوری بهت بگم دوست دارم.

سال نو مبارکت عزیزم 

 اشکان 

 

آسمان همچو صفحه ی دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست 

خیره بر سایه های وحشی بید
می خزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمه ای دلخواه
می نهم سر بروی دفتر خویش 

تن صدها ترانه می رقصد
در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رؤیا رنگ
می دود همچو خون به رگ هایم 

آه … گویی ز دخمه دل من
روح شبگرد مه گذر کرده
یا نسیمی در این ره متروک
دامن از عطر یاس تر کرده 

بر لبم شعله های بوسه ی تو
می شکوفد چو لاله گرم نیاز
در خیالم ستاره ای پر نور
می درخشد میان هاله ی راز 

ناشناسی درون سینه ی من
پنجه بر چنگ و رود می ساید
همره نغمه های موزونش
گوئیا بوی عود می آید 

آه … باور نمی کنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آن دو چشم شورافکن
سوی من گرم و دلنشین باشد 

بی گمان زان جهان رؤیایی
زهره بر من فکنده دیده ی عشق
می نویسم به روی دفتر خویش
 
جاودان باشی ...  

ای سپیده عشق 

 

سپیده عشق-فروغ فرخزاد

وسعت نبودن تو

خیلی گشتم...

تا نبودنت رو...

جای خالی مهربونیات رو...

سکوت خالی از خنده هات رو...

توی یه جمله خلاصه کنم،

"نبودنت خلاصه نمی شه عزیزم"




یک مشت دوستت دارم!


دیشب...

اشک در چشمانم حلقه زد،

بغض در گلویم،

و درد در دل شکسته ام...

با او نجوا کردم

گاهی فریاد کشیدم

گاهی گریستم

و با مشت های کوچکم

به تن تنومندش کوبیدم

آنقدر کوبیدم تا مرا در آغوش گرفت

و گفت: "دوستت دارم"


بی اعتنایی ها ی تو، سادگی های من

خم می شوم

وهمه ی سادگی هایم را در آغوش می گیرم

همه ی همه!

تا زیر بی اعتنایی گام هایت له نشوند

از این پایین...

در نگاهم چه بزرگ به نظر میرسی

چه فایده...

زانوهایم روی زمین سرد درد گرفته!

برای بزرگیت این کافیست؟


باز هم تهوع

خیره به تو

طعم آخرین بوسه هنوز دلم را قلقلک می دهد

دستانم از شدت فشار سرّ شده اند

به دیوار سنگی اطرافم گوش می سپارم

و خیره به صدای آزاردهنده ی قطرات آب

با چشمانی که از اشک تار است

وجودم را به آغوش تنومندت می سپارم

صدای ناله ی مرده بار دیگر در گوشم می پیچد

می خواهد.... هر دو را می خواهد

بلند می شوم

دستانم را آماده می کنم

گرمی قطرات خون دستان یخ زده ام را میسوزاند

به او التماس می کنم

"چشمانم را که از من گرفتی..."

"بگذار برای آخرین بار در آغوش بگیرم محبوبم را"

کافیه

نمیدونم چمه...

فقط میدونم حالم خوب نیست

حالم خرابه

انگار یه بغض نشکسته... داره قلبمو پاره پاره میکنه

انگار... انگار غریب افتادم تو این دنیا

انگار... انگار هیچ کس جز تو ... جز من... انگار...

ای بابا...

این که دوست دارم کافیه... آره

این که دوست دارم کافیه


یه کاری کردی به قلبم       که بدونت حتی مردن

سخته حتی بی تو خوبم       لذت از زندگی بردن

یه کاری کردی که از یاد       نمیری حتی یه لحظه

درد عشقت کرده پیرم       اما باور کن می ارزه

دیدن تو گرچه از دور      واسه من یه جور امیده

یه چیزی مثل یه جادو      که بهم رهایی میده

این مهمه که میدونم        واسه من چقدر عزیزی

من که جام عشقو دادم        چه بنوشی چه بریزی

پیشکشت همه نفسهام       نارنین، خوبِ همیشه

نیمی از تنم شدی تو       که ازم جدا نمیشه

رضا صادقی                 

              

دوستای خوبم لینک این آهنگ رو هم براتون گذاشتم:

رضا صادقی/ کافیه                   


پرنده های قفسی

پرنده های قفسی    عادت دارن به بی کسی

عمرشونو بی همنفس    کز میکنن کنج قفس

نمیدونن سفر چیه    عاشق در بدر کیه

هر کی بریزه شادونه    فکر میکنن خداشونه

یه عمره بی حبیبن    با آسمون غریبن

این همه نعمت اما    همیشه بی نصیبن

چه میدونن به چی میگن ستاره    چه میدونن دنیا کیا بهاره

چه میدونن عاشق میشه چه آسون    پرنده زیر بارون

تو آسمون ندیدن    خورشید چه نوری داره

چشمه ی کوه مشرق    چه راه دوری داره

قفس به این بزرگی    کاشکی پرنده بودم

مهم نبود پریدن     ولی برنده بودم

فرقی نداره وقتی     ندونی و نبینی

غصه ت میگیره وقتی    میدونی و میبینی

پرنده های قفسی....

عادت دارن به بی کسی


شعر: مسعود فردمنش    

دوستای خوبم برای دانلود آهنگ روی لینک زیر کلیک کنید:

پرنده های قفسی/ سیاوش قمیشی       


برای دوست داشتنی


دوست داشتنی...                                          

                                     

تو مرا همه بهاری         همه ی دار و نداری     

   همه شور و اشتیاقی       همه سرو و رود و باغی  

تو مرا همه دلیلی           واسه قصه های لیلی    

تو مرا همه وجودی       همه ی بود و نبودی      

تو همه وسعت دشتی      همه پاکی بهشتی                                       

 

همه پایداری کوه    

واسه موندن تو بلندا  

همه ی  شهامت ابر

واسه باریدن رو دریا 


تو مرا نگین و دُرّی      همه صبری همه عمری


                                                                                  


 

تهوع

هزرگی نگاهت را به او می خندم

دستانم را به یکدیگر میچسبانم و انگشتانم را به هم میفشارم

ارزانی آغوشت را به او می خندم

انگشتانم را بیشتر به هم میفشارم

این بار نگاه کثیفت را قهقهه میزنم

دستانم را مانند ظرفی آماده میکنم

سرد است...

طوفان است...

شب است...

صدای همهمه در گوشم پیچیده

از او میپرسم هر دو را می خواهی؟

با صدایی شبیه به ناله ی مردگان تکرار میکند

"هر دو را میخواهم..."

فکر میکنم... به سادگی ها

به نفرتم...

به همه ی از دست داده ها

به عمرم...جوانی.... زیباییم...

لب سردت را میبوسم

چه عاشقانه بوسه ها زدم من بر این لب...