امروز دخترک تمام روز تنها بود. با خودش خیلی فکر کرد. به این فکر کرد که اشتباه کرده بود کودکی نگاهشو برای اقیانوس هدیه برده بود. به این فکر کرد که چه جوری میشه همه چیزو عوض کرد . اقیانوس تمام روز به اطرافیانش کمک کرد، چه اقیانوس خوبی. دخترکم تماشا کرد. بعد اقیانوس رو به دخترک کرد. دخترک دلش لرزید. با خودش گفت میدونستم اقیانوس خودمه. با لاخره یاد من افتاد..... اقیانوس کمی از خستگیاش گفت. از اینکه چقدر امروز سرش شلوغ بوده و ... شاید اگه یه دفعه رعد و برق نمیشد اقیانوس یادش میموند حال دخترکو بپرسه...به هر حال اقیانوس دوباره رفت تا به دیگران کمک کنه وبعد خیلی خسته شد و ... خوابید. دخترک خوابشو تماشا کرد و حرفای دلشو با عروسکاش گفت.
اندکی صبر کن!
بزودی تو نیز آرام می گیری ...
Johann Wolfgang von Goethe
مرسی که دخترکو تشویق کردید تا صبر کنه. بهترین کار همین بود.
دخترک وقتی به اقیانوس هدیه داده نباید پشیمون باشه...
دخترک کار اشتباهی نکرده فقط شاید ...
آیدای عزیزم... مرسی از این که سر میزنی. آره تو راست میگی ولی یه وقتایی که دخترک دلش میگیره و طاقتش تموم میشه یه فکرایی به سرش میزنه!!!
سلام تکه داستان بدی نبود میشه گفت زیبا هم بود
من از زندگی مینویسم بعضی وقتا زیبا گاهی هم .... ممنون که سر زدید.
با چشم های خیره و منتظر،
هر روز ...
آن سوی ابرها را نظاره می کنم و
در خیال خود،
باغی به وسعت دنیا کشیده ام.
من رنگ می زنم،
من تازه می کنم،
من تا ابد به انتظار خواهم ماند.
تا رو به سوی زمین کنی ای نو بهار من،
از جایی درست ...
آن سوی ابرها.